تو را به جای تمام كسانی

كه نمی شناختم دوست می دارم،

تو را به جای تمام روزگارانی

كه نمی زیستم دوست می دارم،

تو را برای دوست داشتن،دوست می دارم .

بچه که بودم تا 10 میشمردم ،

فکر میکردم آخر همه چی 10 هستش،

حالا نمیدونم آخر دوست داشتن چقدره ،

ولی میخوام بگم دوستت دارم قدر 10 تای بچگی

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .

 

 

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .

 

هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .

 

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟

 

پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو

مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد

 

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

 

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست

چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: 19:30 ::  نويسنده : علی

برای یه لحظه بودنم با علی همه ی استرس هارو تحمل کردم.همه ی مشکلاتمو فراموش کردم.همه بدبختیامو یادم رفت.

وقتی آغوشم گرفت یادم رفت که چقدر استرس داشتم.یادم رفت داشتم از دل درد میمردم.یادم رفت اگه دیر برم خونه مامانم میکشتم.

چقد عشقت پاکه علی.

خوشحالم.خوشحالم که هراز گاهی میتونم همه ی بدبختیامو دردامو فراموش کنم.چقد شانس آوردم وگرنه دق میکردم.خوشحالم عشقم تویی و با تمام وجود فریاد میزنم:

 

دوستت دارم

تا ابد میمیرم برات

 

چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: 19:19 ::  نويسنده : علی

*******************************************

سفر از فاصله ی دور حکایت دارد  * خسته با رفتن احساس رفاقت دارد

چه صمیمانه به درگاه خدا گویم  * که دلم از دوری دوست شکایت دارد

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 29612
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

Alternative content