جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 19:14 ::  نويسنده : علی

شده دلخواه من اینک که از اینجا بروم

رخت بربندم و من بی کس و تنها بروم

نشدم هیچگه از باده ی شادی من مست

زغم و رنج جهام شد که به شیدا بروم

خواهم آن خواب که تا پلک گذارم برهم

فارغ از آن غم همچون شب یلدا بروم

شوق مرگ است به دل کاین همه شور است به من

من سراغ اجل خود به تمنا بروم

التماست کنم ای مرگ مرا در برگیر

پیش از آن تا به غم دوش به فردا بروم

من دگر خرد شده ام خسته زبر مهره ی خویش

خواستم تا نشکستم سوی لیلا بروم

 

یه اتاقی باشه گرم گرم
روشن روشن
تو باشی و من باشم . . .
کف اتاق سنگ باشه . . . سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم . . .
که سردم نشه . . .که نلرزم . . .
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار . . . پاهاتم دراز کردی . . .
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم . . .
با پاهات محکم منو گرفتی . . . دو تا دستتم دورم حلقه کردی .
بهت می گم چشاتو می بندی ؟
می گی آره . . . بعد چشاتو می بندی .
بهت می گم . . . قصه میگی برام . . . تو گوشم ؟
می گی آره . . .
بعد شروع می کنی آروم آروم . . . تو گوشم قصه گفتن . . .
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند . . . .
که هیچ وقت تموم نمی شن .
می دونی ؟
می خوام رگ بزنم . . . رگ خودمو . . . مچ دست چپمو .
یه حرکت سریع . . .
یه ضربه ی عمیق . . .
بلدی که ؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم
تو چشاتو بستی . . . نمی دونی .
من تیغ رو از جیبم در میارم . . .
نمی بینی که سریع می برم . . .
خون فواره می زنه . . . رو سنگای سفید . . .
نمی بینی که دستم می سوزه .
لبم رو گاز می گیرم . . . که نگم آآآخ . . .
که چشاتو باز نکنی و نبینی منو . . .
تو داری قصه می گی .
دستمو می زارم رو زانوم . . .
خون میاد از دستم می ریزه رو زانوم . . .
و از زانوم می ریزه رو سنگا .
قشنگه مسیر حرکتش .
حیف که چشات بسته ست و نمی تونی ببینی .
تو بغلم کردی . . . می بینی که سرد شدم . . .
محکم تر بغلم می کنی که گرم بشم .
می بینی نا منظم نفس می کشم . . .
می گی . . . آآخی . . . دوباره نفسش گرفت .
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی . . . سرد تر می شم . . .
می بینی دیگه نفس نمی کشم . . .
چشاتو باز می کنی . . . می بینی که من مردم .
می دونی ؟
من می ترسیدم خودمو بکشم . . . از سرد شدن . . .
از خون دیدن . . . از تنهایی مردن . . .
وقتی بغلم کردی . . . دیگه نترسیدم .
مردن خوب بود . . . آروم آروم .
گریه نکن دیگه . . .
من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا . . .
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی .
گریه نکن دیگه . . . خب ؟
می شکنه دلم . . .
دل روح نازکه . . .
نشکونش . . .
خب ؟

 منبع : http://www.facebook.com/groups/243138399064210/

 

اگه خواستی یه روزی منو بکشی چشاتو ببند من میمیرم چون زندگی من به چشمای نازت وابستس

چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب: عکس,عکس طبیعت,عکس منظره,عشق,داستان,س س,دوستی,دوست,قلب,س ,ویروس, :: 12:34 ::  نويسنده : علی

جان اسیر دل است

دل اسیردوست

دوست چه میداند

دل اسیراوست

 


 

میخوام از درد دوریت بخونم اما خوندن بدون تو سکوت میخواد ولی با این قلبی که از عشق تو تاپ تاپ میکنه و این سینه ای که از غم دوریت هق هق میکنه حتی اینکارم نمیتونم بکنم

 

دوست دارم "گل شب بو"ی من

یادته برای نفس کشیدن "هوای تو" رو انتخاب کردم

 

یادته برای قلب نیمه جونمو به تو دادم و "قلب تو" رو هدیه گرفتم

یادته گفتم "چشم تو" زندگی منه اگه با گریه هات طوریشون بشه میمیرم

یادته برای تحمل درد دوریت "عشق تو" رو تو سینم گذاشتم

یادته گفتم برام "صدای تو" تموم شدن همه درد ها و غصه هامه

با همه وجودم تا دنیا دنیاست دوست دارم ای همه ی وجودم "گل شب بو"


 

چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب: عکس,عکس طبیعت,عکس منظره,عشق,داستان,س س,دوستی,دوست,قلب,س ,ویروس, :: 12:34 ::  نويسنده : علی

از شوق دیدار تو لبریزم گل من

 

کجایی که از دوری تو پاییزم گل من

از پا افتاده ام بیا که شاید

از دیدن روی تو به پا خیزم گل من


 

داستان از جایی شروع شد که یه پسر دختری رو که توی مغازه رو به روش کار میکرد رو دید و عاشقش شد ولی چون بلد نبود که با یه دختر حرف بزنه رفت تو فکر اینکه اول یه جوری خودشو به دختر نزدیک کنه و بعد رو در رو بهش بگه

روز ها گذشت تا یه روز که پسره به بهانه خرید فیلم به مغازه ی دختره رفت

اتفاقی دید دختره تو یه سایت عضوه

فکری به سرش زد با هر زحمتی که بود رفت و توی اوم سایت عضو شد اما نمیدونست چطور سر حرف رو باز کنه گذشت تا یه داستان شکست عشقی براش تعرف کرد

هر روز تو همون سایت باهاش حرف میزد و بیشتر عاشقش میشد تا تصمیم گرفت به دختر بگه دوسش داره

گفت ولی دختر پسش زد اما پسر ناامید نشد و ادامه داد تا دختر هم عاشقش شد وقت این بود که رو در رو به دختر بگه دوسش داره و گفت

پسره خیلی راحت و بدون غرور حرفاش رو میزد ولی دختره درست بر عکس پسره بود

یه روز پسره خیلی جدی و رسمی از دختره جواب خواست ولی دختر با اینکه میدونست اگه بگه نه پسره میمیره ولی با غروری که داشت جواب رد داد پسره شکه شد و غش کرد افتاد زمین و سرش خورد به چهار چوب در دختره دوید طرفش و سر پر از خون پسر رو تو آغوش گرفت و گفت بلند شو به خدا شوخی کردم بلند شو

ولی کار از کار گذشته بود پسره همون جا تموم کرده بود دختر هم از شدت پشیمونی دیوونه شد و بعد از چند سال مرد

 

پاییز از زمستون غمگین تره چون بهارو ندیده،

ولی من از پاییز غمگین ترم ، چون چند وقته تو رو ندیدم
 

چشماتو ببند !!! بستی ؟
حالا باز کن !!! باز کردی ؟
چقدر طول کشید ؟
همین قدر هم نمی تونم دوریتو تحمل کنم !

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 29612
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1

Alternative content